به تدریج که بحث های کلامی در میان مسلمانان رشد یافت و در طول سه قرن ، سه حوزه عمده کلامی یعنی اشاعره، معتزله و امامیه در میان مسلمانان شکل گرفت، مسأله قدرت و حاکمیت سیاسی نیز به صورت بحثی مهم در حوزه های کلامی مزبور درآمد. در عین حال ، تلاش همه متکلمان در این جهت بود که نشان دهند نظریه سیاسی آنان پیرامون خلافت، زعامت و ولایت بر مسلمانان، استمرار ولایت خدا و رسول خداست. بنابراین در حوزه های کلامی هم لزوم امتداد قدرت و حاکمیت الهی در عرصه حاکمیت سیاسی مسلمانان ، اصلی بدیهی و مشروع عنه به حساب آمد. با وجود این، تا قبل از قرن بیستم میلادی، مطالعه و پژوهش درباره «قدرت سیاسی و اجتماعی» به عنوان موضوعی مستقل از حاکمیت ، در میان فلاسفۀ اجتماعی اسلامی و غربی سابقه نداشته و آنچه در قرون گذشته بیشتر مطرح بوده، نگرش به مقولۀ «قدرت» از لابه لای بحث های «حاکمیت» بوده است.
پایان نامه - مقاله - پروژه
در دنیای غرب نیز برتراند راسل سال ۱۹۳۸ در کتاب خود با عنوان «قدرت» موضوع «قدرت» را مستقل از «حاکمیت» مورد بررسی قرار داده است وی از «باورا و ایدئولوژی» به عنوان منبع اصلی قدرت نام می برد و یک بخش از کتاب خود را به نام «قدرت برهنه» نامیده که منظورش از به کارگیری این واژه همان قدرت سخت است و در بخشی دیگر از «قدرت باور»[۱۱] نام می برد واگرچه به صراحت از واژه قدرت نرم نامی به میان نمی آورد، اما در تبیین و تحلیل هایش از قدرت غیر برهنه و پنهان نام برده که منظور،قدرت در حوزه های فرهنگی است.( راسل، ۱۳۸۷؛ ۱۵۲) وی در ادامه از باور در دین اسلام و بین مسلمانان به عنوان منبع و منشأ قدرت که از ابهت و اقتدار بسیار قوی برخوردار است به عنوان نمونه کلاسیک یاد نموده است و چنین ابراز می نماید: « نمونۀ کلاسیک رسیدن به قدرت از طریق باور،اسلام است. پیامبر اسلام (ص) بر مبانع مادی عرب چیزی نیفزود و با این حال، چند سال پس از او عرب ها با شکست دادن نیرومندترین همسایگان خود امپراتوری بزرگی بر پا کردند. بدون شک دیانتی که پیامبر اسلام (ص) بنیان نهاد عامل اساسی توفیق ملت عرب بوده است (همان، ۱۸۵)
اما حقیقت ماجرا این است که پروفسور حمید مولانا استاد دانشگاه آمریکن برای اولین بار در کتاب «اطلاعات و ارتباطات جهانی: مرزهای نو در روابط بین الملل» در سال ۱۸۶ میلادی به تعریف و تبیین واژه قدرت نرم پرداخت. مولانا قدرت نرم را «توانایی شکل دهی ترجیحات دیگران» تعریف کرده است.
همچنین مولانا قدرت را به دو بخش تقسیم کرده است: قدرت ناملموس «نرم» که منابع آن دین، ارزش ها، باورها، ایدئولوژی و دانش هستند و قدرت سخت یا ملموس که در مواردی چون منابع طبیعی، جمعیت، ثروت و ابزار نظامی و جنگی و غیره ریشه دارد. به اعتقاد مولانا، قدرت نرم زیربنای قدرت سخت بدوه و ماهیت آن را مشخص می نماید.

۲-۱۲-۱- تقسیم بندی قدرت نرم

قدرت نرم را در چهار رکن اساسی می توان معنا نمود:
الف) کارآمدی (حکومت):
کارآمدی (حکومت): کارآمدی حکومت که یکی از عناصر و ارکان اصلی قدرت نرم می باشد، ارتباط وسیع و موثری با امنیت نرم دارد. کارکردهای اصل یاین بازوی امنیت نرم در مهار جنگ نرم، پدیده های نرم افزاری ناامنی و ترسیم کننده آسیب پذیری ها و حفاظت کننده و تقویت کننده موضوعات مرجع امنیت نرم می باشد.
کارآمدی ، رابطه میان وظایف، تعهدات و فعالیت های حکومت از یک سو و انتظارات، نیازها و ضرورت های زندگی مردم یک جامعه از سوی دیگر است، در این چارچوب مسائل مردم، چه آنهایی که در زندگی روزمره نقش آفرین هستند و به خوبی احساس می شوند و چه آنهایی که بیشتر ساختاری و ناپیدا هستند و آثار خودشان را در حال حاضر یا در آینده نزدیک بر زندگی مردم باقی خواهند گذاشت در حوزه کارآمدی حکومت قرار می گیرند.
ب) سرمایه اجتماعی :
مجموعه ای ارزش ها یا هنجارهای غیررسمی مشترک میان مجموعه هایی است که با یکدیگر تعامل، پیوند و ارتباط دارند و موجب همکاری میان مجموعه های مرتبط و پایین آمدن هزینه ها در تبادلات و ارتباطات اجتماعی می گردد. به کاربردن واژه اجتماعی در سرمایه اجتماعی به معنای آن است که این منابع، دارایی ها مشخصی محسوب نمی گردد و هیچ فردی به تنهایی مالک آن نیست؛ بلکه درون شبکه روابط، تنیده و منفعت عمومی محسوب می شود. از سوی دیگر واژه اجتماعی الزاماً به معنای تعیین سطح یا قلمروی سرمایه اجتماعی به عنوان یک مفهوم کلی نیست.
مرکز ثقل سرمایه اجتماعی عبارت است از :
اعتماد اجتماعی که از انتظار رفتار معتدل و صادقانه میان یک مجموعه ناشی می شدو و به تناسب نوع مجموعه ها دارای ابعاد مختلفی است . به طور مثال اعتماد اجتماعی به عنوان یک سرمایه در نظر پلیس عبارت است از اعتماد شهروندان به پلیس مبنی بر اینکه مأموریت ها و عملکردها در مجموع دارای منفعت عمومی است و در برخورد با مردم صداقت بالایی دارد.
مشارکت اجتماعی که از انتظار رفتارهای حمایت جویانه ناشی می شود؛ مانند مشارکت اجتماعی به عنوان یک سرمایه پلیس عبارت است از همکاری و رفتارهای حمایت جویانه مردم و از پلیس در جلوگیری از وقوع جرم، مقابله با جرم و کشف جرم.
ج) اقتدار:
اقتدار سومین رکن قدرت نرم است که از ترکیب سلطه اطلاعاتی و روانی بر عوامل ناامنی ناشی می شود. اقتدار به صورت حضور نامحسوس عامل مقتدر نزد عوامل ناامنی ظاهر می شود؛ مثلا اقتدار پلیس عبارت است از سلطه اطلاعاتی و روانی پلیس بر مجرمان و محیط های جرم خیز به گونه ای که مجرمان همیشه حضور پلیس را احساس کرده و چنین احساسی به مانع مهمی در اعمال مجرمانه همیشه حضور پلیس را بر مجرمان و محیط های جرم خیز به گونه ای که مجرمان همیشه حضور پلیس را احساس کرده و چنین احساس به مانع مهمی در اعمال مجرمانه تبدیل گردید. مرکز ثقل اقتدار نیز همان سلطه اطلاعاتی و روانی بر عوامل ناامنی است؛ به گونه ای که اشراف و نفوذ اطلاعاتی سطح بالا بر اعمال مجرمانه این عوامل پیش از وقوع جرم، کشف جرم و مقابله با جرم را موجب گردد و از سوی دیگر همواره ترس کشف اعمال مجرمانه و تنبیه در مجرمان یا عوامل ناامنی وجود دارد.
د)جذابیت:
چهارمین رکن جذابیت کارگزار قدرت نرم است. جذابیت به معنای احترام و منزلت کارگزار و امنیت نزد مخاطب می باشد. مثلاً چنانچه کارگزار قدرت نرم پلیسی باشد؛ جذابیت عبارت است از احترام مردم به پلیس و بالابودن منزلت اجتماعی شغل پلیس به گونه ای که به عنوان یکی از مشاغل برتر و محبوب خانواده ها و جوانان محسوب شود که برای دستیابی به آن تلاش می نمایند.

۲-۱۲-۲-تغییر راهبردی مفاهیم در غرب

دهه ی ۶۰، دهۀ تغییر راهبردی مفاهیم و واژه ها در غرب است. در این دهه، دنیا شاهد تحولی بنیادین در جایگزین نمودن واژه ها و مفاهیم جدید برای عملیات و فعالیت های نظامی- امنیتی آمریکا بود که با ادبیات تا پیش از این زمان به کلی متفاوت است. آمریکایی ها، واژه های فراوانی را با ادبیات و تعابیر خاص خود وارد فضای خسته و دل زدۀ از جنگ جهانی دوم نمودند که از مهم ترین آنها واژه «جنگ» ( و مشتقات آن) است که آمریکاییان از آن زمان به بعد از به کارگیری این واژه در کلیه فعالیت های نظامی، سیاسی، امنیتی و نیز اجتماعی فرهنگی به شدت پرهیز نمودند. از جمله مفاهیمی که تا جنگ جهانی دوم و چند سال پس از آن به عنوان اصطلاحی فراگیر به کار برده می شد «جنگ روانی» بود. در این مورد تعریف «جان. ام. کالینز»[۱۲] از تعاریف دیگران کامل تر بود. وی جنگ روانی را «استفاده طراحی شده از تبلیغات و ابزارهای مربوط به آن برای نفوذ در مختصات فکری دشمن با توسط به شیوه هایی که موجب پیشرفت مقاصد امنیت ملی مجری جنگ روانی می شود» تعریف نمود (کالنیز،۲۰۰۳؛ ۴۸۷)
دولت های پیروز در جنگ جهانی دوم پس از تغییر شرایط و به وجود آمدن اقتضائات جدید ، واژه «عملیات روانی»[۱۳] را جایگزین جنگ روانی نمودند. به عنوان نمونه در سال ۱۹۵۱ دولت ترومن در تغییر نام یک کمیته راهبردی بین سازمانی، آن را «کمیته هماهنگی عملیات روانی» نامید (جنیدی،۱۳۸۷، ۲۰- ۱۹)
واژه «قدرت نرم» نیز از جمله مفاهیم است که غرب به صورتی وسیع و گسترده مورد استفاده قرار داد. در ظاهر این گونه به نظر می رسید که با طرح و به کارگیری چنین مفهومی، دیگر منازعۀ در پس توسعه این نظام فکری وجود ندارد؛ اما با نگاه دقیق و موشکافانه به اهداف اظهار شده و پنهان کشور مهاجم در به کارگیری قدرت نرم که به دنبال تغییر در نگرش، رفتار و در نهایت به دنبال فروپاشی نظام سیاسی کشور هدف است می توان دریافت که وجود همین خصومت و براندازی نرم در لایه های زیرین و پوشیده قدرت نرم، تناقضی در درون قدرت نرم اعمال شده از سوی غرب و به ویژه آمریکا را ایجاد نموده است.
در واقع آمریکایی در سیاست های توسعه طلبانه و استعماری خود تغییر و تحولی اساسی ایجاد نکردند، بلکه برای پیشبرد مقاصد از پیش طراحی شده خود اقدام به تغییر راهبردی مفاهیم و واژه ها در سطح بسیار گسترده ای برای پنهان سازی نیات و اغراض حقیقی خود نمودند. آنها با انجام همان عملیات و فعالیت ها در گوشه گوشۀ جهان، اما این بار با پیچیدگی ها و پنهان کاری های بیشتر، از واژه هایی انسان دوستانه نظیر؛ «آزادی»، «حقوق بشر»، «دموکراسی» «مبارزه با تروریسم»، «برقراری صلح جهانی»، « مبارزه با فقر و گرسنگی» و … استفاده نموده و بیش از گذشته به چپاول و غارت ثروت های مادی و معنوی و تجاوز و قتل عام سایر ملل ادامه داده و می دهند.
جالب است که در لابه لای صحبت های جوزف نای از قول ژنرال وسلی کلارک، به خوبی میتوان به ماهیت پنهان این تغییرات ظاهری در نامگذاری وارونۀ عملیات و فعالیت نظامی – آمنیتی آمریکا پی برد: آن جا که این ژنرال سرشناس آمریکایی می گوید :« قدرت نرم به ما نفوذی بسیار فراتر از لبۀ برنده سیاست سنتی توازن قوا داد» (احمد زاده کرمانی، ۱۳۸۸؛۱۲۶).
در مورد این تحول در ظاهر مفاهیم، جنیدی چنین استدلال می نماید که : « این تحول ناشی از این واقعیت بود که آمریکا بیان به شدت نگران به کارگیری پیوستۀ اصطلاحی بودند که در آن واژه جنگ برای توصیف فعالیتی به کار رود که دوستان و بی طرف ها را نیز مورد هدف قراردهد، نه صرفاً کشورهای متخاصم یا بالقوه متخاصم را، این نگرانی در بحران ۱۹۵۸ لندن و دخالت در جمهوری دومینیکن در سال ۱۹۶۵ تجلی یافت» (جنیدی،۱۳۸۷؛ ۲۰).
اما علت تامه این چرخش و تغییر راهبردی مفاهیم در غرب را می توان در اجرای نمایشی سه قسمتی به تصویر کشید که آنان در پرده اول نمایش خود،واژه جنگ نرم را یا به واژگانی نظیر قدرت نرم، جنگ سرد و عملیات روانی ارجاع می دهند و یا اصولاً قضیه را مسکوت می گذارند، انگار که در فرهنگ غربی مفهومی به نام جنگ موضوعیت ندارد و آنان منادیان صلح و دوستی و انسان هایی ضد جنگ هستند. غربی ها با ترفندها و عنوان های مختلف مانند قدرت نرم و عملیات روانی برای حفظ منافع استعماری و ناشی از خوی سلطه گری و زورگویی خود، در بیشتر مناطق دنیا و به ویژه در کشورهای اسلامی دخالت نموده و به کشتار، آوارگی ، تارج ثروت های مادی و معنوی، حمایت از دست نشاندگان خود و نظایر آن مبادرت می ورزند که نمونه های آن را می توان در افغانستان ، پاکستان ، عراق، سوریه، یمن، بحرین و … مشاهده نمود.
چهره دوم این نوع برخورد غرب در هجمه همه جانبه آنان به کشورهای اسلامی به طور عام و به جمهوری اسلامی به طور خاص را به صورت آشکار می توان نظاره نمود. آنان اغلب در تبلیغات گسترده و مسموم خود مسلمانان و به ویژه ایرانیان را مردمانی جنگ طلب، سیتزه جو، قدرت طلب، عقب مانده ، بدون سابقه تمدنی و مخالف دستاوردها و پیشرفت های مادی بشریت نشان می دهند.
اما چهره ی سوم واساسی این چرخش راهبردی در سیاست های آمریکا را باید در احساس خطر آنان نسبت به امنیت ملی و فراملی خود دانست. آنان به خوبی دریافته اند که هژمونی تنها ابرقدرت به جا مانده از دوران جنگ جهانی دوم، رو به افول گذارده است، به همین خاطر رویکرد خود را از فضای سخت افزارانه به فضای نرم افزاری انتقال داده اند تا بتوانند همانند گذشته منافع نامشروع خود را تأمین کند (جزینی و همکاران،۱۳۸۸؛ ۲۷)

۲-۱۳- ژئوکالچر

در علوم استراتژیک، موقعیت هر کشور از ابعاد مختلفی بررسی می‌شود، مانند: موقعیت تاریخی، موقعیت اقتصادی، موقعیت اجتماعی، موقعیت فرهنگی، یا موقعیت سیاسی. یکی از مهم‌ترین گونه‌های تبیین موقعیت هر کشور، موقعیت محیطی آن است که در آن ابتدا محیط جغرافیایی تبیین می‌شود، سپس سایر مؤلفه‌های سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی در نسبت با محیط جغرافیایی تعریف می‌گردد. در بررسی «موضوع محور»، ابتدا محورهای موضوعی مانند سیاست، اقتصاد، فرهنگ یا موضوع نظامی تبیین و سپس سایر مؤلفه‌های قدرت موضوعی، از جمله «محیط» در نسبت با آن بررسی می‌شود.مثلاً اگر موقعیت یک کشور، از حیث سیاسی بررسی شد، سایر مؤلفه‌ها در نسبت با آن تعریف می‌شود، از جمله مؤلفه جغرافیایی. یا اگر این بررسی از حیث اقتصادی انجام شد، دیگر مؤلفه‌ها، از جمله محیط جغرافیایی، در نسبت با موضوع اقتصاد تعریف می‌شوند. امّا در بررسی «محیط محور» ابتدا ابعاد محیطی و جغرافیایی تبیین می‌گردد، سپس سایر مؤلفه‌ها در نسبت با آن سنجش و ارزش‌گذاری می‌شود.موقعیت محیطی یا به تعبیر غربی‌ها «Situation» در سه مرحله سنجش و برآورد می‌شود. مرحله نخست یا مرحله تبیین قدرت محیطی، مرحله تبیین موقعیت کشور مورد مطالعه در سه مؤلفه قدرت محیطی، یعنی زمین (Geo)، دریا (Hydro) و هوا (Aero) است. در مؤلفه‌های زمین (Geo)، سرزمین هر کشور از حیث کیفیت، ابعاد، مساحت و همچنین منطقه‌ای، از کره زمین، که آن کشور در آن واقع شده، منبع متفاوتی از قدرت محیطی محسوب می‌شود و هیچ دو کشوری موقعیت سرزمینی یکسانی ندارند. برای نمونه، سرزمین کشور شیلی همچون یک مار دراز و باریک است، امّا سرزمین روسیه، کانادا یا آمریکا، موقعیتی مستطیلی و پهناور دارند. در مؤلفه دریا (Hydro)، نیز وضعیت کشورها متفاوت است. این تفاوت به دو بخش تقسیم می‌شود: ابتدا اینکه آیا کشور مورد مطالعه، دسترسی به دریا دارد یا ندارد. کشورهایی مانند افغانستان، تاجیکستان یا اتریش، دسترسی به دریا ندارند، لذا یکی از مؤلفه‌های سه گانه زمینی، دریایی و هوایی، در قدرت ملی آنها غایب است. دیگر اینکه کیفیت موقعیت دریایی کشور مورد مطالعه چقدر است. این کیفیت، با گزاره‌هایی چون طول سواحل،‌ بازبودن یا بسته بودن دریایی که در جوار سرزمین آن کشور قرار دارد، کیفیت فلات قاره در آب‌های ساحلی و سرزمینی آن کشور، و … سنجش می‌شود. مؤلفه هوا (Aero) نیز متأثر از محل و منطقه‌ای است که آن کشور در کره زمین در آن واقع شده است.امّا در مرحله دوم، که مرحله تبیین قدرت موضوعی است، باید به تبیین موقعیت آن کشور از حیث قدرت سیاسی، قدرت اقتصادی، قدرت نظامی، قدرت فرهنگی و قدرت اجتماعی پرداخت.در مرحله سوم، آنچه در تبیین قدرت موضوعی برآورد شد، با آنچه در تبیین قدرت محیطی سنجش شد، با یکدیگر تلفیق می‌شوند. نتیجه این انطباق و تلفیق را می‌توان «موقعیت آن کشور» نامید. موقعیت یک کشور پس از این سه مرحله بدین صورت تبیین می شود که ز انطباق قدرت موضوعی سیاست با جغرافیا، ژئوپلیتیک[۱۴]شکل می‌گیرد. هنگامی که از ژئوپلیتیک یک کشور سخن به میان می‌آید، منظور انطباق قدرت سیاسی با قدرت جغرافیایی آن کشور است. از انطباق قدرت موضوعی اقتصاد، با جغرافیا، ژئواکونومی[۱۵]پدید می‌آید.
از انطباق قدرت موضوعی نظامی با جغرافیا، ژئومیلیتاری[۱۶] به دست می‌آید. از انطباق قدرت موضوعی فرهنگی یا اجتماعی نیز با جغرافیا، ژئوکالچر[۱۷]یا ژئو سوشال [۱۸]به وجود می‌آید.امّا اگر انطباق قدرت‌های موضوعی سیاست، اقتصاد، فرهنگ، نظامی و اجتماعی، با بعد دریایی قدرت محیطی صورت پذیرد نتیجه به ترتیب می‌شود: هیـدروپلیتیـک[۱۹] ، هیـدرواکـونـومـی[۲۰] ، هیدروکالچر[۲۱]، هیدرومیلیتاری[۲۲] و هیدروسوشال[۲۳]. همواره موقعیت کشورها از حیث محیطی، با یکی از این حوزه‌های قدرت موضوعی ـ محیطی معرفی می‌شود.
ژئوکالچر یاژئوپلتیک فرهنگی فرایند پیچیده ای ازتعاملات قدرت، فرهنگ، و محیط جغرافیایی است که طی آن فرهنگها همچون سایر پدیده های نظام اجتماعی همواره در حال شکل گیری، تکامل، آمیزش، وجابجایی درجریان زمان ودر بستر محیط جغرافیایی کره زمین اند. به عبارت دیگر ژئوکالچرترکیبی از فرایند های مکانی – فضایی قدرت فرهنگی میان بازیگران متنوع وبیشماری است که در لایه های مختلف اجتماعی ودر عرصه محیط یکپارچه سیاره زمین به نقش آفرینی پرداخته و در تعامل دائمی با یکدیگر بسر می برند. و براثر همین تعامل مداوم است که در هر زمان چشم انداز فرهنگی ویژه ای خلق می شود. از اینرو ساختار ژئوکالچرجهانی بیانگرموزاییکی از نواحی فرهنگی کوچک وبزرگی است که محصول تعامل های مکانی –فضایی قدرت فرهنگی اند که در طول و به موازات یکدیگر حرکت می کنند. »(حیدری،۱۳۸۴؛ ۹۳)
فرهنگ کلیتی منسجم و نظام یافته از وجوه گوناگون فکری ورفتاری انسان وهمچنین عناصر مادی و غیرمادی زندگی اجتماعی اوست، درحالیکه تنها در برگیرنده وجوه ومحدودتری از این ویژگی هاست.
فرهنگ بیشتر شامل آن بخش از خصیصه های جامعه بشری است که معمولاً غیر مادی اند، نظیر زبان، سنت ها ، ارزشها ،اندیشه ها، هنر، دین و ….، ولی تمدن معمولاً دربرگیرنده ویژگی ها ومظاهر مادی وظاهری فرهنگ است، همچون شیوه معماری، نظام سیاسی، نظام اداری و همچنین الگوهای رفتار مدنی.
قلمروجغرافیای فرهنگ ها معمولاً محدود ومنطبق بر نواحی جغرافیایی است که مرزهای آن تا حدودی معین وقابل تشخیص اند. اما حوزه های تمدنی گسترده و فاقد مرزهای مشخص اند، و معمولاً برمناطق وسیع جغرافیایی کره زمین انطباق دارند. بنابراین ساختار ژئوکالچرجهانی به صورت نظامی سلسله مراتبی است که از حوزه های تمدنی چندی تشکیل یافته که هر حوزه خود در بر گیرنده نواحی کوچکتر فرهنگی می باشد. این نواحی فرهنگی نیز به نوبه خود به نواحی کوچکتر خرده فرهنگی تقسیم می شوند. (حیدری، همان)
درحالیکه الگوهای فرهنگی معمولاً طی دوره های زمانی نسبتاً کوتاه دچار تغییرات موضعی ویا تحولات اساسی می گردند، الگوهای تمدنی دیرپا بوده وطی دوره های زمانی طولانی تقریباً ثابت وپایدارند . به گونه ای که مثلاً با وجود فرهنگهای بیشماری که طی تاریخ در جوامع گوناگون شکل گرفته، تاریخ شناسانی همچون آرنولد توین بی، تنها به وجود بیست ویک تمدن بزرگ بشری اعتقاد دارند. مظاهر فرهنگی تا حدود زیادی مشخص وقابل تشخیص اند و با زندگی روزمره مردم در آمیختگی دارند، پس وابستگی مردم به الگوهای فرهنگی بمراتب بیشتر از الگوهای تمدنی است که معمولاً شاخصه های کمتری را در برگرفته و تنها بیانگر برخی از وجوه زندگی آنان می باشد.
هم فرهنگ وهم تمدن در برگیرنده نوعی شخصیت اجتماعی اند که آن راهویت می نامند، از اینرو هردو دارای بار ارزشی، هنجاری ونیز سیاسی اند که حرکت ایجاد کرده وتحول می آفرینند، با این تفاوت که میزان نقش آفرینی فرهنگها بواسطه پویایی بیشترشان به مراتب بیش از تمدن هاست. بنابراین موضوع فرهنگ وتمدن هردو از جمله مفاهیمی هستند که امروزه در علم ژئوپلیتیک و ژئوکالچر بدان توجه بیشتری صورت می گیرد.
براساس این رهیافت، ژئوکالچر فرایندی است که در یک سوی آن پدیده های مکانی با ماهیتی ناحیه ای، مبتنی بر فرهنگهای محلی قرار گرفته، ودردیگر سو پدیده های فضایی با ماهیتی جهانی ومبتنی بر جهانی شدن الگوهای تمدن غربی، پدیده های فرهنگی به دلیل خصیصه مکانی شان همواره میل به ثبات وپایداری در مقابل نو آوری ها دارند – در این زمینه می توان به تلاش جوامع سنتی بر حفظ میراث فرهنگی وآداب و سنن پیشینیان ویا تأکید برنمادهای تاریخی وادبیات وافسانه های بومی به عنوان بخشی از هویت اجتماعی آنان اشاره کرد. در حالیکه الگوهای تمدنی در نقطه مقابل بواسطه ماهیت فضائیشان معمولاً درجهت سرعت بخشیدن به تغییرات فرهنگی وزدودن مرزهای قراردادی ونیز الگو سازی های جدید رفتاری حرکت
می کنند. اشاعه سریع و گسترده مدل ها ، وسبک های جدید علمی، هنری وفرهنگی از سوی جوامع توسعه یافته به سایر نواحی جهان از جمله نشانه های فرایند های فضایی تمدن است (حیدری،۱۳۸۴؛ ۹۴)
از این منظر ساختار نظام ژئوکالچر ،در راستای ویژگی های نظام ژئوپلیتیک جهانی ، چیزی نیست مگر تقابل یا رو دررویی میان دو الگوی متفاوت ومتضاد از تعاملات فرهنگی دریک سطح جهانی. برمبنای این نگرش واقعگرایانه[۲۴] شالوده ژئوکالچرجهانی دروهله نخست بر پایه ویژگی های نظام اطلاع رسانی وارتباطات مدرن تمدن غربی استوار گردیده که ویژگی های آن به ترتیب عبارتند از :
پوشش فراگیر، بدین مضمون که قابلیت اقناع کلیه افراد بشر را در هر سن وجنس دارد. فرامکانی بودن، یعنی قائل به مکان خاصی نیست و پیام های آن درهمه جا جریان دارد.
چند حسی است، وتمام احساسات ظاهری پنجگانه را در کنار هم بکار می گیرد. ا زطریق نمایش واقعی اطلاعات آموزه ها را به صورت غیر تخیلی ودر سطح انبوه منتشر می سازد.
عامه فهم است وبرای همه مخاطبین در هر شرایط وبا هر خصوصیتی پیام ویژه ای عرضه می نماید. فرا زمانی است، وقادر است مجموعه دانشهای بشری را در سریع ترین زمان ممکن در دسترس همگان قرار دهد.از نظر فرهنگی، موقعیت ژئوکالچر ایران بسیار ممتاز است. ایران امروز با یک دامنه فرهنگی فارسی زبانان از کردستان عراق تا افغانستان و قلب آسیای میانه، نفوذ فرهنگی دارد. همچنین با یک دامنه فرهنگی شیعی، از افغانستان و پاکستان در شرق، تا عراق و لبنان در غرب و آذربایجان در شمال و بحرین در جنوب، نفوذ مذهبی چشمگیری دارد. تأثیر این نفوذ را می‌توان در معادلات فرهنگی، سیاسی و نظامی منطقه جنوب غرب آسیا دید.

۲-۱۴-نظریه ها ورویکردها

ریچارد مویر[۲۵] به عنوان یک جغرافیدان سیاسی پیرو مکتب انسانگرا[۲۶] فرهنگ را میراث اجتماعی یک جامعه معرفی می کند و آن را نه تنها شامل کلیه کالاها وابدعاعات مادی ، بلکه تولیدات فکری و روحی، مانند عقاید، ارزشها، باورها، وتمایلات آن جامعه می داند. به نظر او فرهنگ پدیده ای فطری نبوده و همراه بارشد فرد درون یک جامعه فرهنگی رشد می یابد (مویر، ۱۳۷۹؛ ۴۲).
امانوئل والرشتاین[۲۷] اقتصاد دان ساختارگرای[۲۸] امریکایی درتوصیف مفهوم «فرهنگ جهانی» خود معتقد است که :
هرکس رامی توان به سه طریق توصیف کرد: مشخصه های جهانی گونه، مجموعه مشخصه هایی که شخص را در حکم عضوی از مجموعه گروه ها تعریف می کندف ومشخصه های فردی شخص، هنگامی که ازمشخصه هایی صحبت می کنیم که نه جهانی اند و نه فردی ،اغلب از اصطلاح فرهنگ، برای توصیف مجموعه این خصلت ها، رفتارها، ارزش ها، یا اعتقاد ها استفاده می کنیم. شکی نیست که در این کاربرد، هرگروهی «فرهنگ» خاص خود را داراست (والرشتاین، ۱۳۷۷؛ ۸۶).
این در حالیست که ساموئل هانتینگتون[۲۹] نظریه پرداز معروف امریکایی پیرو مکتب واقعگرا در بیان سرشت تمدن ها چنین می گوید :
« تمدن یک کیان فرهنگی است. روستا ها، مناطق، گروه های قومی، ملیت ها و گروه های مذهبی، همه دارای فرهنگ های مشخص در سطوح مختلفی از عدم تجانس فرهنگی هستند. فرهنگ یک دهکده واقع در جنوب ایتالیا ممکن است با فرهنگ یک دهکده در شمال آن کشور متفاوت باشد، ولی هر دو در فرهنگ ایتالیایی که آنها را از دهکده های آلمان متمایز می سازد، سهیمند. جوامع اروپایی به نوبه خود ویژگی های فرهنگی مشترکی دارند که آنها را از جوامع عرب یا چینی جدا می کند. به هر حال، اعراب ، چینی ها وغربی ها بخشی از کیان فرهنگی گسترده تر محسوب نمی شوند، بلکه هر یک تمدن هایی را تشکیل می دهند. بنابراین، تمدن بالاترین گروه بندی مردم وگسترده ترین سطح هویت فرهنگی است که انسان ها ازآن برخوردارند. تمدن هم با توجه به عناصر عینی مشترک، چون زبان، تاریخ، مذهب، سنت ها و نهادها تعریف می شود و هم با توجه به وابستگی ها وهمانندی ذهنی ودرونی انسانها ، افرادسطوح گوناگونی از هویت دارند. یک نفر اهل رم ممکن است خود را با حدودمتفاوتی از تعصب، یک رمی، یک ایتالیایی، یک کاتولیک، یک مسیحی، یک اروپایی ، و یک غربی بداند. تمدنی که بدان تعلق دارد گسترده ترین سطح هویتی است که خود را با آن می شناسد. افراد می توانند درتعریف هویت خود تجدید نظر کنند واین کار را می کنند. در نتیجه، ترکیب و مرزهای تمدنها تغیر می یابد، یک تمدن ممکن است شمار زیادی از انسان ها را در بر گیرد مانند تمدن چین یا تعداد کمی را مانند تمدن آنگلوفون در منطقه کارائیب ، یک تمدن ممکن است چند کشور –ملت را در خود جای دهد مانند تمدنهای غربی، آمریکای لاتین وعرب، یا تنها شامل یک کشور – ملت باشد مانند تمدن ژاپنی.» (هانتینگتون، ۱۳۷۲؛۶۸)

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...